رادين رادين ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

نی نی آزی و بابا منصور

قصه ی پیشولی و میولا

به نام خدا قصه ی پیشولی و میولا پیشولی گربه ی تنهایی بود و هیچ دوستی نداشت. آخه اون خیلی تنبل بود و همین که غذا می خورد و سیر می شد، می رفت یه گوشه روی پشت بام یا توی حیاط یک  خانه ی خلوت دراز می کشید و چرت می زد. یک روز وقتی ناهارش را خورد، راه افتاد و رفت تا به خانه ای رسید که صاحبش به مسافرت رفته بود. خانه خیلی ساکت و بی سرو صدا بود. پیشولی کنار باغچه توی آفتاب دراز کشید و کم کم خوابش برد. اما صدایی او را از خواب پراند: میومیو، من اینجام کمکم کنید. پیشولی سرش را بلند کرد، به دور و برش نگاه کرد، اما کسی را ندید. خواست دوباره بخوابد، اما صدا باز هم بلند شد: میومیو کمک کنید، میو میو من گیر افتادم میو میو.   پیشول...
5 دی 1390

داستان برای تو عزیزم

 نام خدا یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود   در روستای آباد و خوش آب و هوایی،مرد جوانی زندگی می کرد که کارش چوپانی بود. او هر روز صبح زود گوسفندان ِ مردم ده را جمع می کرد و برای چرا به دشت و صحرامی برد. هرجا که علفزاری پر از سبزه های تازه و چشمه ی آبی  پیدا می کرد ، گله رامی چراند. او یک سگ زرنگ و باهوش داشت که همراه گله راه می رفت و مواظب گوسفندها بود. در یک روز بهاری چوپان و سگ و گله اش به  چشمه ی آب زلالی رسیدند. گوسفندها آب خوردند و چوپان همانجا زیر درختی نشست و کوله پشتی اش را به درخت آویزان کرد، چوبدستیش را روی زمین گذاشت وشروع کرد به نی زدن برای گوسفندان. سگ هم نزدیک گله دراز کشید ...
5 دی 1390

خود کرده را تدبر نیست

خود کرده را تدبر نیست   يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود. يک روستايي يک خر و يک گاو داشت که آنها را با هم در طويله مي بست خر را براي  سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن کوبي هم گاو را به چرخ خرمن کوبي مي بست و به کار وا مي داشت.يک روز که گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد هي با خود حرف غرولند مي کرد. خر پرسيد: « چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟» گاو گفت: « هيچي، شما خرها به درد دل ماها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت تريم.» خر گفت: « اين حرفها کدام است. تو بار مي بري ما هم بار مي بريم بهتر و بدتر ندارد &nbs...
28 آذر 1390

شير و آدميزاد

شير و آدميزاد   يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود. يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را تماشا مي کرد که ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يک آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.» شير با خود فکر کرد که لابد آدميزاد يک حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست که خودش زورش به هر کسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد: « آدميزاد که ترس ندارد.» گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده ايد، آدميزاد خيلي وحشتناک...
27 آذر 1390

داستان نمک

به نام خدا یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی زندگی می کرد که مادر پیر و مهربانی داشت. کشور آنها سرزمینی آباد با باغ ها و مزرعه های پرمیوه و پرمحصول بود. مردم پادشاه را دوست داشتند، چون با عدل و داد حکومت می کرد و نمی گذاشت به کسی ظلم و ستم شود. مادر پادشاه خیلی لاغر و ضعیف بود؛او غذاهایی را که برایش می پختند دوست نداشت و می گفت همه ی آنها بی مزه هستند. هرچه پادشاه به مادرش اصرار می کرد که غذا بخورد، قبول نمی کرد و می گفت:« نه، دوست ندارم.» یک روز زن پادشاه یعنی ملکه ی آن سرزمین و مادر پادشاه با هم در باغ قصر قدم می زدند و گل های زیبای باغ را تماشا می کردند. باغبان هم مشغول کندن علف ه...
27 آذر 1390

خر دانا

خر دانا   يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي  رفت و به زمين غلطيد.بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواندراه برود. روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا  شکسته را در بيابان ول کرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از...
22 آذر 1390
1