یه اتفاق بد بد بد بد بد بدبدبد
عزیزم پسر نازنیم نمی دونم چجوری شروع کنم و از کجا بگم. امروز 3 شنبه 29 بهمنه . واییییییییییی چقدر گفتن در مورد این اتفاق برام سخته از کجا شروع کنم بگم؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
الان 11-12 روزی از اون اتفاق شوم می گذره هیچ فرصت نداشتم بیام وبتو آپ کنم یا اگه داشتم اصلا روحیه شو نداشتم. جمعه ای که گذشت نه... جمعه هفته ی گذشته بابا از مسافرت اومده بود منم کلی کار عقب افتاده داشتم که انجام بدم خوشحال بودم که اومده مواظبت باشه تا من به کارام برسم آخه وقتی نیستش تو همه اش بهم آویزونی و نمی زاری به هیچ کاری برسم. خلاصه بابا با سه چرخه بردت پارک محله که هم سرگرم بشی هم من به کارام برسم. یه ساعتی گذشته بود که دیگه داشتم نگران می شدم چرا نیومدین. من تو اتاق بودم که صدای گرفته همراه با گریه ی بابایی رو شنیدم که صدام می کرد ولی صدای تو نمی اومد نمی دونی چی به سرم رفت از اتاق تا در حال انگار یه قرن گذشت در حالیکه با دو خودمو رسوندم اونجا تو ذهنم این بود چرا بابا گریه می کنه چرا صدای تو نمی یاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نکنه...............؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ وای خدایا بچه ام زنده است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ صدا از گلوم در نمی اومد بزور داد زدم چی شده بچه ام کجاست؟ رسیدم در حال تو رو دیدم شکر خدا زنده است. ولی... از سر تا پا غرق لجن بودی. بابا با حال زار و نزار گفت افتادی تو فاضلاب کنار پارک!!!!!!!!!! گفتم آخه چجوری افتاد؟ گفت داشتم سه چرخه شو از رو جوب آب رد می کردم که نیم خیز شدی و افتادی تو فاضلاب جوی!!! از دست بابا خیلی عصبانی بودم که چرا انقدر بی ملاحظگی کرده چرا بغلت نکرده بعد سه چرخه رو رد نکرده ولی انقدر حال بابا بد بود و جوری اشک می ریخت که دلم براش سوخت. خودمو نباختم گفتم بیارش تو حمام سریع بردیمت تو حمام و حسابی شستمت و حمامت دادم حتی تو چشاتو دهنت پر فاضلاب و لجن بود دیگه بغضم ترکید ناراحت این نبودم چرا افتادی ناراحت این شدم که چیا خوردی و خدای نکرده مریض نشی. تو هم از ترس و از سرما می لرزیدی خیلیییییییییییییییییییییییی دلم برات سوخت الهی مامانت بمیره وای که چی کشیدم. سریع خشکت کردیم همه ی لباسات و کفشو و ... خودتو بابا رو انداختیم دور. دیگه همونجوری زیر سشوار خوابت رفت اومدم بیرون همه جا رو ضد عفونی کردم با اینکه جای زیادی کثیف نشده بود و بابا حمام کرد بعدش من رفتم حمام. همه چی به حالت عادی برگشته بود ولی هر یه ساعت بابا گریه می کرد می گفت دست خودم نیست چون حالتت اون لحظه یادش می اومد خیلی غصه اش می گرفت. بعدش نگران شدیم نکنه مریض بشی بردیمت بیمارستان ابوذر ولی دکتر گفت باید علائم نشون بدی که بهت دارو بدن ولی برات مترونیندازول نوشت که انگل کش خوبیه. بعد از ظهرش تازه یه خورده حال بابا جا اومد برام گفت داشتی تو جو غرق می شدی اوردتت بیرون انقدر زده تو کمرت بازم نفس نمی کشیدی و دست و پا می زدی از پاهات آویزونت کرده دوباره کلی زده تو کمرت که نفس کشیدی و گریه کردی. گفتم چرا از صبح انقدر حال بابا بد شده بود. دوباره بابا گریه اش گرفت کلی دلداریش دادم و آرومش کردم. ولی از بعد از ظهر شنبه حالت بد شد اسهال و استفراغ شدید و دل پیچه و ... این 10-12 روز همه اش کارم دکتر و بیمارستان و آزمایشگاه رفتن بود.و بابا روز 2 شنبه رفت و من موندم و تو روز سه شنبه حالت بدتر شد جوری که بردمت بیمارستان بستریت کردم چی کشیدم خدا می دونه تو این مدت هیچ چی حتی شیرمم نمی خوردی. بزور بعضی وقتا شیر بهت می دادم اونم کم و دوباره بالا می اوردیش. همه خیلی ناراحتت بودن از خاله فرشته و فاطمه و هدی و مامان و مادر بزرگ و مامان مهین و بابا باقر و ............. همکارا و دوستام. بابا که از اون ور خیلی دلواپست بود آشفته ولی نمی شد کار رو ول کنه حالا تازه یکی دو روزه اسهالت کمتر شده. انشا الله زودتر خوب بشی و دیگه این اتفاق عواضی نداشته باشه الهییییییییییی امین امید وارم دیگه هیچ وقت برات هیچ حادثه ای پیش نیاد. می بوسمت عزیزم بابا که خیلی ازت عذر خواهی کرد . بخدا منم خیلیییییییییییییییییییییییی بهت می رسم ولی انگار آدم رو هر چی حساس تر باشه بیشتر سمتش میاد من که تو رو مثله گل بزرگ می کنم و مواظبتم باید این اتفاق برات بیفته؟ از دل سوخته ام هیچ نمی گم از خستگیامم همینطور که چقدر لباس و ملافه و ... شستم.