مادر
عشق فرزند به مادر عشق مادر به فرزند...
مادری داشت؛ضعیفُ رنجور...
هیچ رنجش؛زِدوا؛به نشدی...
هیچ حالش؛خوش و فَربه نشدی...
پیش هرشخص وطبیبی رفتند...
دردِخودرا،به معالج گفتند...
گفتشان دکترِِ بیمارشناس:
که از این درد،تُرا نیست خلاص...
وین مرض،هیچ ندارد درمان...
جز دلِ تازه جوانی،به جهان...
جملگی در پیِ این کار شدند...
دل زهَرگوشه،خریدار شدند...
هیچکس جان و دلِ خود نفروخت...
دل بدان ناخوشِ بیمار،نسوخت
از علاجش،همه نومید شدند...
لرز...لرزان،همه چون بید شدند...
بر دلِ خویش،پسر چاره ندید...
چاره ی مادرِ بیچاره ندید...
گفت با خویش:همانا بهتر...
که کُنم جان،به فدای مادر...
پیشِ هستی و ،وفایِ مادر...
من شوم نیست،همانا بهتر...
گفت باجمله:دلِ من ببُرید...
جانِ مادر،زِهلاکت بخرید...
دلِ خود،آن پسرآورد بُرون...
تا خُورَد مادَرِبیمار،آن خون...
او ندانست،که جز خونِ جگر...
نَبُوَدهیچ غذایِ مادر...
چونکه دل،در بَرِ وی آوردند...
جان ندادندو،ازاو دل بُردند...
بویِ فرزند،چو مادر بشنید...
جانِ او،از قفسِ تن،به پَرید...
آهی از آن دل وجان،هردو بخاست...
که دل و جانِ همهء خویشان،کاست...
هردو بودند،چو روشنگر مِهر...
جان نمودند فدا،برسرِ مِهر...
رأفتِ مادرو فرزند،این است...
جان بهم دادنشان آیین است...
مادر
این نسیم خوش کوی بهشت است یا بوی مادر
این محبت ها از روی عشقست یا خوی مادر
دستش را ببوس و منتش را بکش همه عمر
قبله ات گم کردی نمازت را اداکن سوی مادر
چون غمت فزون گشت ز نامردان این زمانه
زعقده اشک بریز سر به دامان دلجوی مادر
به دیدارش که رفتی پایش را ببوس به تمنا
ورنشد امتنا کرد ببوس پیشانی و روی مادر
بهشت اول بوی نداشت تا که بوی مادررسید
هردوعالم ما خوش بوست به عطر بوی مادر
گرزدلتنگی به تنگ آمدی ودنبال سنگ صبور
گنجینه سر واسراراست ز اسرار مگوی مادر
به پیری دستش بگیر به یاد ایام خردی خود
به یاد آنروز که شانه میکشیدی برموی مادر
با همه گرسنگی سربیشام میگذاشت عاشقانه
نان دندان جوید ودهان پرنده میکردقوی مادر