رادين رادين ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

نی نی آزی و بابا منصور

داستان برای تو عزیزم

1390/10/5 12:17
نویسنده : آزي
1,135 بازدید
اشتراک گذاری

 نام خدا

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود

 

در روستای آباد و خوش آب و هوایی،مرد جوانی زندگی می کرد که کارش چوپانی بود. او هر روز صبح زود گوسفندان ِ مردم ده را جمع می کرد و برای چرا به دشت و صحرامی برد. هرجا که علفزاری پر از سبزه های تازه و چشمه ی آبی  پیدا می کرد ، گله رامی چراند. او یک سگ زرنگ و باهوش داشت که همراه گله راه می رفت و مواظب گوسفندها بود.

در یک روز بهاری چوپان و سگ و گله اش به  چشمه ی آب زلالی رسیدند. گوسفندها آب خوردند و چوپان همانجا زیر درختی نشست و کوله پشتی اش را به درخت آویزان کرد، چوبدستیش را روی زمین گذاشت وشروع کرد به نی زدن برای گوسفندان. سگ هم نزدیک گله دراز کشید تا ازگوسفندان مراقبت کند. چوپان مدّ تی نی زد،وقتی خسته شد ، نی را کنار گذاشت و به عکس خودش توی آب صاف و آرام چشمه نگاه کرد. وقتی تصویر خودش را با کلاه نمدی و پیراهن راه راه و جلیقه ی مشکی دید، زد زیر آواز و این طور خواند:

 من چوپونم ، گله دارم

گله را همراه خودم

به دشت و صحرا می برم

هرجا باشه آب روون

با علفای تازه ی فراوون

همونجا من می مونم

گله رو می چرونم

یک نی خوشنوا دارم

یک سگ باوفا دارم

سگم مواظبه تا گرگ

به گله ی من نزنه

یه وقت یه بز یا برّه را

نگیره به دندون ببره

 وقتی که گرگ ناقلا

بیاد سراغ برّه ها

چوبدستی را برمی دارم

دنبال گرگه میذارم

میگم که گرگ بَد ادا

برو دیگه اینجا نیا

گله ی من چوپون داره

یک سگ پاسبون داره

اگر که گیرت بیاریم

سر به تنت نمی ذاریم

 سگ که به صدای صاحبش گوش می داد، وقتی شنید که چوپان به او سگ باوفا می گوید ، خوشحال شد و او هم به زبان خودش شروع کرد به خواندن:

 آره سگ باوفا منم

رفیق برّه ها منم 

گله ای که چوپون داره

یک سگ پاسبون داره

وقتی تو سبزه زاره

از گرگ ترسی نداره

واق و واق و واق و واق واق

هاپ و هاپ و هاپ و هاپ هاپ

 گوسفندها در آن روز قشنگ توی سبزه ها می گشتند و علف می خوردند و از آواز چوپان و سگش لذ ّت می بردند. کم کم ظهر شد و خورشید به وسط آسمان رسید. چوپان با آب چشمه وضو گرفت  ونماز خواند. بعد از داخل کوله پشتی غذایش را بیرون آورد و ناهارش را خورد. بعد از ناهار همانطور که به درخت تکیه داده بود ، خوابش برد. گوسفندها هم دور وبر او روی علفها خوابیدند و نشخوار کردند. سگ هم نزدیک گله روی زمین دراز کشید و به نگهبانی پرداخت. ساعتی بعد ، چوپان بیدار شد. مدتی دنبال گوسفندها راه رفت و آنها را توی سبزه زار چراند . وقتی خورشید می خواست غروب کند،گله را جمع کرد و به سوی روستا راه افتاد. اتفاقاً گرگ گرسنه ای پشت یک تل ِّخاک کمین کرده بود و منتظر فرصت بود تا به گله حمله کند. سگ بوی او را حس کرد و شروع کرد به پارس کردن. چوپان به دوروبرش نگاه کرد و متوجّه شد که گرگ ازپشت تل ِّخاک دارد سرک می کشد. فوراً گوسفندان را به طرف روستا هی کرد و چوبدستیش را دور سرش چرخاند و فریادزنان به سوی گرگ دوید. سگ هم مرتب پارس می کرد و می دوید. آنها به گرگ حمله کردند. تا گرگ آمد به خودش بجنبد، چوپان با چوبدستی توی سرش زد و سگ هم پایش را گاز گرفت. گرگ ترسید و زوزه کشان پا به فرار گذاشت. سگ مدتی دنبالش دوید تا مطمئن شود که دیگر برنمی گردد. آنوقت برگشت و همراه چوپان به مراقبت از گله پرداخت. آن روز چوپان فهمید که سگش  چقدر باوفا و زرنگ است . او دستی به سر و گوش سگ کشید و نوازشش کرد. سگ هم خوشحال بود که توانسته است به صاحبش کمک کند و گرگ را فراری بدهد.    قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.

 

 http://www.kanoonparvaresh.com/new/img_news/2258.jpg

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)