تولدت مبارک پسر عزیزم
واییییییییییی بلاخره پسر گلم بدنیا اومد البته ٢ روز زودتر انگاری اونم واسه دیدن بابا و مامانش خیلیییییییییی خیلی عجله داشت . قرار بود روز ٢٠ مهر بدنیا بیاد ولی ٣ شنبه ١٨ مهر کیسه آبم پاره شد و حتی به تاریخ سزارینم هم نرسیدم. دکی مجبور شد اورژانسی عملم کنه و شما بدنیا اومدین. مامی جون قبل از عمل اصلا ترس نداشتم تازه هیجان دیدن روی ماه معشوق باعث شده بود مثله خلا هی بخندم هر چیزی برام خنده دار بود. از داد زدن زنهای بارداری که می خواستن زایمان طبیعی کنن و اون موقع همه شون کانال عوض کرده بودن و به زبان مادری ناله و دعا می کردن تا سوار کردنم رو ویلچر که خیلی برام مسخره بود موقعی که داشتن با ویلچر منو می بردن به اتاق عمل از عرض اتاق انتظار رد شدیم اونجا بابا و بقیه رو دیدم سریع براشون دست تکون دادم که منو ببینن و بفهمن دارم می رم اتاق عمل این حرکت روی ویلچر خیلی خیلی مضحک و خنده دار بود غش کردم از خنده جوری که خاله پریسا و بابایی هم خنده شون گرفته بود.
تو اتاق عمل تازه ترس برم داشت و شروع کردم به دعا کردن واسه سلامتی تو. فقط این تنها نگرانیم بود. موقع عمل یه خانم انترنی بود که خیلی خیلی مهربون بود و دلداریم می داد باور کن فکر کنم یه فرشته از آسمون بود که اومده بود منو آروم کنه اسمش خانم نوری بود. وقتی که داشتن دیگه تو رو بیرون می اوردن احساس درد خیلی شدیدی داشتم انگار که داشتن به همراه تو استخونهای شونه ام رو هم می کشیدن بیرون خیلی خیلی درد داشت. یا خاله رها افتادم که اونم همینجوری بود. وقتی سرت بیرون اومد یه گریه کوچیک کردی و بعد از اون یه گریه طولانی و بعععععععععععععللللللللللله پسرم متولد شد مامان نمی دونی اون موقع چه احساسی داشتم از شدت گریه تمام وجودم می لرزید. دوتاییمون با هم گریه می کردیم خانم دکتر و بقیه پرسنلی که اونجا بودن همه یک صدا گفتن وایییییییییییییییی چه پسر ناز و سفیدی. ماشا الله....... حالا چرا گریه می کنی ؟ گفتم از شدت ذوق و خوشحالیه. بعد اوردنت پیشم. مامان هزار ماشا الله مثه ماه بودی. از سفیدی هم که انگاری مهتابی تو صورتت روشن کرده بودن. چشم شیطون کور گوشش کر. کلا کپ باباتی اصلا انگار نوزادی بابایی هستی. حتی انگشتهای پاتم شبیهشه. بعد فیلم برداری که ازمون فیلم می گرفت رفت بیرون وقتی برگشت گفت از باباشم لحظه ی دیدار فیلم گرفتم فکر کردم فقط مامانش احساساتیه باباشو ندیدین چجوری گریه می کرد دکتر و بقیه هم زدن زیر خنده. اخیییییییییییییییی دلم می خواست اون موقع بابایی رو با تو می دیدم هر چند فیلمش هست. شبشم که خاله فرشته پیشمون بود و بقیه ی قضایا . نازنین دختر دایی بابا هم که تو بیمارستان کار می کنه و بخش زنان هستش خیلی هوامونو داشت.
عزیزم ولی الان چند روزه زردی گرفتی مامانی که مثله ابر بهار برات گریه می کنه خدا رو شکر زردیت بالا نیست ولی دلم آشوبه برات. مخصوصا وقتی پریروز ازت خون گرفتن و آستینت خونی شده بود دیگه من داشتم دق می کردم. الانم ٧ روزه شدی شکر خدا ولی نمی دونم چرا هنوز بند نافت نیفتاده خیلی برات نگرانم. مامان خدا کنه زودتر هم زردیت خوب بشه هم بند نافت بیفته.
منم که از یه روز بعد از زایمان سردرد و گردن درد وحشتناکی گرفتم که اصلا قابل تصور نیست حتی فکر کنم از میگرن هم بدتره داره دیوونه ام می کنه کاشکی سر موضعی نمی گرفتم ولی اون موقع لحظه ی تولدت رو از دست می دادم. بابا برام پماد سالیسیلات می ماله خیلی آرومم می کنه قرص کدئین هم می خورم یه خورده بهتر شدم. شانس بدم هم که دقیقا بعد از زایمان آلرژیم برگشته و خیلی شدید کهیر می زنم. البته ورم بعد از زایمان هم کلافه ام کردم. عزیزم اینا رو برات می نویسم که بعدها بدونی مامانی چقدر واست سختی کشید هر چند هیچ منتی روت ندارم خودم خواستم.
این عکس جوجه ی یه روزه ی منه:
اینم عکسهای جیجر مامان خونه ي بابا بزرگشه که بابا باقر براش مهتابی درست کرده تا زرديت به اميد خدا از بين بره. البته انقدر اين مدت زير مهتابي بودي كه پوستت برنزه شده. هههههههههه رادين گلم با پوست برنزه ات:
اینم عشق عمیق یک پدر به پسرش:
و رادین برنزه: