رادين رادين ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

نی نی آزی و بابا منصور

تولدت مبارک پسر عزیزم

1391/7/26 10:35
نویسنده : آزي
3,133 بازدید
اشتراک گذاری

واییییییییییی بلاخره پسر گلم بدنیا اومد البته ٢ روز زودتر انگاری اونم واسه دیدن بابا و مامانش خیلیییییییییی خیلی عجله داشت . قرار بود روز ٢٠ مهر بدنیا بیاد ولی ٣ شنبه ١٨ مهر کیسه آبم پاره شد و حتی به تاریخ سزارینم هم نرسیدم. دکی مجبور شد اورژانسی عملم کنه و شما بدنیا اومدین. مامی جون قبل از عمل اصلا ترس نداشتم تازه هیجان دیدن روی ماه معشوق باعث شده بود مثله خلا هی بخندم هر چیزی برام خنده دار بود. از داد زدن زنهای بارداری که می خواستن زایمان طبیعی کنن و اون موقع همه شون کانال عوض کرده بودن و به زبان مادری ناله و دعا می کردن تا سوار کردنم رو ویلچر که خیلی برام مسخره بود موقعی که داشتن با ویلچر منو می بردن به اتاق عمل از عرض اتاق انتظار رد شدیم اونجا بابا و بقیه رو دیدم سریع براشون دست تکون دادم که منو ببینن و بفهمن دارم می رم اتاق عمل این حرکت روی ویلچر خیلی خیلی مضحک و خنده دار بود غش کردم از خنده جوری که خاله پریسا و بابایی هم خنده شون گرفته بود.

تو اتاق عمل  تازه ترس برم داشت و شروع کردم به دعا کردن واسه سلامتی تو. فقط این تنها نگرانیم بود. موقع عمل یه خانم انترنی بود که خیلی خیلی مهربون بود و دلداریم می داد باور کن فکر کنم یه فرشته از آسمون بود که اومده بود منو آروم کنه اسمش خانم نوری بود. وقتی که داشتن دیگه تو رو بیرون می اوردن احساس درد خیلی شدیدی داشتم انگار که داشتن به همراه تو استخونهای شونه ام رو هم می کشیدن بیرون خیلی خیلی درد داشت. یا خاله رها افتادم که اونم همینجوری بود. وقتی سرت بیرون اومد یه گریه کوچیک کردی و بعد از اون یه گریه طولانی و بعععععععععععععللللللللللله پسرم متولد شد مامان نمی دونی اون موقع چه احساسی داشتم از شدت گریه تمام وجودم می لرزید. دوتاییمون با هم گریه می کردیم خانم دکتر و بقیه پرسنلی که اونجا بودن همه یک صدا گفتن وایییییییییییییییی چه پسر ناز و سفیدی. ماشا الله....... حالا چرا گریه می کنی ؟ گفتم از شدت ذوق و خوشحالیه. بعد اوردنت پیشم. مامان  هزار ماشا الله مثه ماه بودی. از سفیدی هم که انگاری مهتابی تو صورتت روشن کرده بودن. چشم  شیطون کور گوشش کر. کلا کپ باباتی اصلا انگار نوزادی بابایی هستی. حتی انگشتهای پاتم شبیهشه.  بعد فیلم برداری که ازمون فیلم می گرفت رفت بیرون وقتی برگشت گفت از باباشم لحظه ی دیدار فیلم گرفتم فکر کردم فقط مامانش احساساتیه باباشو ندیدین چجوری گریه می کرد دکتر و بقیه هم زدن زیر خنده. اخیییییییییییییییی دلم می خواست اون موقع بابایی رو با تو می دیدم هر چند فیلمش هست. شبشم که خاله فرشته پیشمون بود و بقیه ی قضایا . نازنین دختر دایی بابا هم که تو بیمارستان  کار می کنه و بخش زنان هستش خیلی هوامونو داشت.

عزیزم ولی الان چند روزه زردی گرفتی مامانی که مثله ابر بهار برات گریه می کنه خدا رو شکر زردیت بالا نیست ولی دلم  آشوبه برات. مخصوصا وقتی پریروز ازت خون گرفتن و آستینت خونی شده بود دیگه من داشتم دق می کردم. الانم ٧ روزه شدی شکر خدا ولی نمی دونم چرا هنوز بند نافت نیفتاده خیلی برات نگرانم. مامان خدا کنه زودتر هم زردیت خوب بشه هم بند نافت بیفته.

منم که از یه روز بعد از زایمان سردرد و گردن درد وحشتناکی گرفتم که اصلا قابل تصور نیست حتی فکر کنم از میگرن هم بدتره داره دیوونه ام می کنه کاشکی سر موضعی نمی گرفتم ولی اون موقع لحظه ی تولدت رو از دست می دادم. بابا برام پماد سالیسیلات می ماله خیلی آرومم می کنه قرص کدئین هم می خورم یه خورده بهتر شدم. شانس بدم هم که دقیقا بعد از زایمان آلرژیم برگشته و خیلی شدید کهیر می زنم. البته ورم بعد از زایمان هم کلافه ام کردم. عزیزم اینا رو برات می نویسم که بعدها بدونی مامانی چقدر واست سختی کشید هر چند هیچ منتی روت ندارم خودم خواستم.

این عکس جوجه ی یه روزه ی منه:

 

اینم عکسهای جیجر مامان خونه ي بابا بزرگشه که بابا  باقر براش مهتابی درست کرده تا زرديت به اميد خدا از بين بره.  البته انقدر اين مدت زير مهتابي بودي كه  پوستت برنزه شده. هههههههههه رادين گلم با پوست برنزه ات:

اینم عشق عمیق یک پدر به پسرش:

و رادین برنزه:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

آیهان فرمانروای ماه
24 مهر 91 10:39
تولد تولد تولدت مبارک. آقا رادین چه ماهی، چه خوشگل و چه نازی. از طرف اهالی ماه، زمینی شدنت رو تبریک میگم. به دنیای آدم بزرگا خوش اومدی. همیشه سلامت و نامدار باشی.


ممنونم ماه جون. انشا الله. از پيامت خوشحال شدم
زینب (مامان فرشته آسمونی امیرعباس)
24 مهر 91 10:45
سلام عزیزم ...مبارک باشه ...انشالله دامادش کنی ... ماشالله خیلی ناز داره گلم ... انشالله نتش همیشه سالم باشه ..


انشا الله عزيزم. مرسي. توكل به خدا
خانمی
24 مهر 91 11:16
تولدت مبارک عسیسم....خیلی ذوقیدم عکساتو دیدم......آزی جون پسرتو زیر مهتابی نزار چون اصلا تاثیر نداره منم این کارو واسه یکتا کردم بدتر مریض شد بچم....شیر خشت بهش بده با خاک شیر.....بند نافشم هر چی بیشتر ببریش حموم زودتر میوفته....اصلا نگران نباش....ایشالا خودتم زودتر خوب شی....دوست داشتم بهت زنگ بزنم ولی شمارتو نداشتم


مرسي عزيزم بهش عرق كاسني با شير خشت دادم. ولي مهتابي هم براش مي زارم. يكتا رو خيلي از طرفم ببوس
بیتا
24 مهر 91 15:31
واییییییی وایییییییییی واییییییییییی چه جوجوئی چه ماهیییییییی چقدر نازه خدااااااااا خیلی خیلی خوشگل و ملوسه عین پیشی میمونه آزی جونم هزاران هزار بار بهت تبریک میگم برای دیدن روی ماهش لحظه شماری میکردم ایشالا دومادیشو ببینم خیلی نازه خیلی خوشگله خیلی سفیده هر چی بگم کمه
طزدیش هم نگران نباش زودی خوب میشه بند نافشم میفته
الهی من برای خون روی آستینش بمیرم ننه



مرسي بيتاييييييييييييييييي قربونت بشم عسيس دلم آره خدا رو شكر بند نافشم افتاد. انشا الله به همين زوديا تو هم به درد من دچار بشي و بيفتي تو پروسه بچه داري
باران مامان هامون
24 مهر 91 15:47
وای آزی خیلی خیلی تبریک میگم عزیزم متنی که نوشتی من رو به گریه انداخت واقعن
ایشالله زودتر زردی اش هم تموم شه و هزار سال با شادی کنار هم زندگی کنین


منونم باران جون به اميد خدا تو هم روي ماه هامون رو به زودي ببيني در كمال صحت و سلامتي باشه انشا الله
نازلی
24 مهر 91 17:47
وااااااااااااااااااای آزی جونممممممممممممم تبریک می گم بهت. خداروشکر بسلامتی فارغ شدی. هزارماشالاه چه پسملی نازی داری. حسابی مراقب خودتون باشید


مرسي عشقم انشا الله به زودي نوبت تو برات خيلي دعا كردم و به اسم هم برات دعا كردم كه انشا الله همين روزا بيايي خوشحالمون كني با خبراي خوب خوب
لیلی
25 مهر 91 0:39
آزی خدا میدونه چقده برات خوشحالم
خداروشکر رادین عزیز بسلامتی اومد توو بغلت
بهترینها رو برای تو و خونواده ت ارزو میکنم
خدایا شکر بخاطر اینهمه نعمتت
تولدش مبارکککککککککککککککککککککک


مرسي ليلي جونم انشا الله گل پسر تو هم به زودي به سلامتي و صحت بدنيا بياد چشمات به جمالش روشن بشه. تو بيمارستان خيلي برات دعا كردم عزيزم
مریم مامان کارن
25 مهر 91 13:36
مبارکهههههههه
به سلامتی
نامدار باشه ان شاالله
خدا حفظش کنه


سلامممممممممممم مريم جون مرسي عشقم انشا الله هر دوتاييشون رادين و كارن سلامت باشن. بلاخره دوست كوچولوي كارن هم رسيد
مهناز اهوازي همكار دانشكده
29 مهر 91 11:50
سلام آزي جون راستش خيلي خيلي دلم مي خواست تلفني باهات صحبت مي كردم و احساساتم رو از ديدن عكسهاي راد مرد بزرگ بيان مي كردم ولي نخواستم وقت گرانبهاتو رو بگيرم چون اين لحظات رو ترجيح مي دم با پسر و بابايي اون سپري كني تا وراجي كردن من خيلي خيلي خيلي خخخيييلللييي قشنگه انشاء الله مبارك باشه ذوق زدم كردي عكساشو هميشه بزار من ببينم راستش خيلي ناراحت شدم زردي گرفته بود البته توي تمامي بچه ها شايعه حتي بچه ي من هم گرفته بود همه هم الحمدالله خفيف مي گيرن انشاء الله خوب شده باشه نگران بند نافش نباش مي افته .. به هر حال طعم شيرين مادري رو بهت تبريك مي گم كه خدا يه عسل خوشمزه رو توي دامنت گذاشت و خدا را شكر مي كنم كه هر دو سلامت و سرحال هستيد بازم تبريك بادا بادا مبارك بادا انشاء الله مبارك بادا عروسيش انشاء الله
منصوره مامان ماهان
30 مهر 91 0:24
سلام سلام آزی جونم الهی فداش بشم مبارکه قدمش عزیزم. رادین جونم ماشالله خیلی نازه خدا حفظش کنه. وقت کردی کلوب هم بیا دوستم. بوس


سلامم منصوره جون خوبي؟ مرسي گلم رادين جون مثله ماهان نازه عشقم. من ميام كلوپ ولي هيچ كس نيست. خسته مي شم مي رم. گلم شما بيايين تا كلوپو دوباره سرپا كنيم
مامان امیر مهدی (سوده)
7 آبان 91 16:05
چقدر زیبا نوشتی عزیزم انشاالله خدا برات نگهش داره

مرسي سوده جون انشا الله خدا مهدي جان رو هم براي تو نگه داره