رادين رادين ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

نی نی آزی و بابا منصور

داستان نمک

به نام خدا یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی زندگی می کرد که مادر پیر و مهربانی داشت. کشور آنها سرزمینی آباد با باغ ها و مزرعه های پرمیوه و پرمحصول بود. مردم پادشاه را دوست داشتند، چون با عدل و داد حکومت می کرد و نمی گذاشت به کسی ظلم و ستم شود. مادر پادشاه خیلی لاغر و ضعیف بود؛او غذاهایی را که برایش می پختند دوست نداشت و می گفت همه ی آنها بی مزه هستند. هرچه پادشاه به مادرش اصرار می کرد که غذا بخورد، قبول نمی کرد و می گفت:« نه، دوست ندارم.» یک روز زن پادشاه یعنی ملکه ی آن سرزمین و مادر پادشاه با هم در باغ قصر قدم می زدند و گل های زیبای باغ را تماشا می کردند. باغبان هم مشغول کندن علف ه...
27 آذر 1390

دلتنگی مامان و بابا

  عزیز دلم مامی جون منو بابایی خیلی دلمون برات تنگ شده نفسم می دونم هنوز نیومده می دونی نفسام به نفسات بنده. الهی قربون اون بوت بشم که هنوز نیومده بوتو حس می کنم. مامانی قشنگم بیا که نفسام از دوریت بند شده مي دوني چند ماهه منتظرتيم؟ پس كي مي خواي بيايي تو بغلم مامان؟ زودتر بيا خيلي تنبلي ها!!!!!!!!!! ...
26 آذر 1390

کلاغ قارقاري

  کلاغ قارقاري ني ني وولکي کلاغي رو ديده رو پشت بومشون کلاغه قارقار مي کنه رفته صداش به آسمون ني ني مي گه :آهاي کلاغ اين قدر سروصدا نکن بازيهاي کلاغي رو رو پشت بوم ما نکن بابام تو خونه خوابيده قارقار کني بيدار مي شه مامانم هم ناراحت از صداي قار و قار ميشه برو تو باغا بازي کن آواز بخون با قاروقار راستي ! از اون جا که مي آي براي من گردو بيار ...
22 آذر 1390

سه ستاره

سه ستاره باد آسمان را ديشب تكان داد سه تا ستاره در دستم افتاد بودند آن ها بسيار زيبا يك دانه اش را دادم به بابا آن ديگري را دادم به مادر ديدم كه مانده يك دانه ديگر آن را به بالا پرتاب كردم اين كارها را در خواب كردم ! ...
22 آذر 1390

خر دانا

خر دانا   يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي  رفت و به زمين غلطيد.بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواندراه برود. روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا  شکسته را در بيابان ول کرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از...
22 آذر 1390

سكوت غم انگيز پاييز

  عزيز مامان قشنگم پاييز شده مامي دلش برات يه ذره شده قربون اون صداي كودكانه ات بشم نمي دوني چقدر دلتنگتم. بابا منصور هم همينطور. هميشه مي گه فكر كن ني ني داشته باشي اونوقت اصلا محل من نمي زاري. منم همه اش بهش مي خندم و مي گم عزيزترينم الهي قربون اون حسوديت بشم. همينجوري عاشقتم اگه ني ني بياد كه ديگه ديوونه ترت مي شم. عاشق هردوتانونم. تازه تو باباشي بخاطر دادن اين هديه كوچولو بيشتر برام عزيز و دوست داشتني مي شي. ولي خودمونيما بابايي دلش غنج مي ره كه تو رو داشته باشه. عاشق بچه هاست. البته ني ني خودش يه چيز ديگه است. مامي جون عزيزم بيا كه حداقل عيد رو به عشق تو جشن بگيريم ...
22 آبان 1390