ديابت بارداري

سلام پسر گلم عزيز دلم ماماني ديروز سالگرد ازدواج منو باباي  بود ولي سالگرد سختي داشتيم پر از استرس و نگراني. ديروز دوستم نوشين زنگ زد بهم كه احوالمو بپرسه اونم دقيقا با من باردار شده ني نيشم پسره و البته مشكل فشار خون داره.. ما هميشه با هم در مورد بارداريمون صحبت مي كنيم خلاصه جواب آزمايش گلوكزمو براش خوندم. قندم  قبل از اينكه شربت رو بخورم 79 بعدش 213 و 2 ساعت بعد هم 205 بودو اون گفت قندت بعد از ناشتا بالا بوده حتما برو دكتر...

تماس گرفتم دكترم گفت نيا پيش من فورا برو فلاني فوق تخصص غدد  گفتم شايد اشتباه شده باشه نمي شه برم دوباره آز بدم گفت نه. خلاصه ساعت 3 بعد از ظهر تو اوج گرما رفتيم پيش همون فوق تخصص غدد نبودش منشيش معرفيمون كرد يه فوق تخصص ديگه رفتيم منشيه اون يكي گفت امروز دكتر 60 تا مريض داره اصلا نوبت نمي ده منم حالا داشتم از نگراني مي مردم فقط بخاطر تو اشكام تو چشام بود و هي برات دعا مي كردم خدا برامون حفظت كنه گلم من فقط به عشق تو و بابايي نفس مي كشم. خلاصه منتظر مونديم آقاي دكتر و خانم دكتر اومدن منشيه رفت صحبت كرد گفت تمام مريضهاي فلاني برن بجز خانمي كه بارداره . خلاصه كلي از اين اتاق به اون اتاق رفتم گفتن يه آز ديگه بده و بعدشم منو معرفي كردن به دكتر تغذيه و گفتن يه دستگاه كنترل قند خون بگيرم كه از روز اولي كه رژيم غذايي متخصص تغذيه رو انجام دادم 3 بار، يه بار قبل از صبحونه و يه بار 1 ساعت بعد و يه بار هم 2 ساعت بعد از صبحونه قندمو چك كنم. رفتم آز خون رو دادم و بعدشم رفتم يه دستگاه قند خون گرفتم 5 ساعت بعد از ناهار 97 بودم. بعد هم با كلي دردسر رفتم متخصص تغذيه ويزيتم كرد و برام رژيم غذايي نوشت دكترا گفتن چون قبل از صبحونه قندم پايين بوده احتمالا مي شه با رژيم غذايي كنترلش كرد و اگر خداي نكرده نشد بايد انسولين بزنم. دكتر تغذيه هم بهم گفت اين بارداري رو كه به اميد خدا گذروندي خطر از بيخ گوشت رد شد ولي احتمال زياد بارداري بعديت نياز بشه انسولين بزني. خداي نكرده. امروز بر اساس رژيم غذايي دكتر عمل كردم تازه بخدا از اون چيزي كه هر روز مي خوردم بيشتر بود. من از قبلشم اصلا قند و شيرينجات مصرف نمي كردم اصلا شيريني دوست ندارم ولي خوب نون و برنج و سيب زميني هم قند داره. امروز صبح قبل ناشتا قندم 98 بود و يك ساعت بعد هم 104 بود. يعني عاليه. و سومين ازمايشم 126 بود. البته اشتباه كردم داشتم كندر مي جويدم. فردا نمي جوم ببينم چطور مي شه.

تازه وقتي هم داشتيم از اين دكتر به اون دكتر مي رفتيم يه زنبور نامرد اومد بينيمو نيش زد. شد غوز بالا غوز بابايي رفت سريع برام ليمو گرفت كه روش زدم وگرنه الان قلمبه مي شد. ولي خيلي درد داشتم. باور مي كني ساعت 11:30 دقيقه شب رسيديم خونه؟ اين هم پنجمین جشن  سالگرد ازدواج منو بابايي. ولي گلم به نظرم اتفاقا خدا ديروز بهمون كادوي بزرگي  داد كه فهميدم ديابت دارم و برم سريع درمان كنم قبل از اينكه خداي نكرده اتفاقي برامونه بيفته. من اينو به چشم خوب مي بينم و خدا رو شكر مي كنم كه نگذاشت مشكلي برامون پيش بياد هر چند ديروز داشتم از ترس و استرس مي مردم. خدايا دعا  مي كنم بچه مو حفظ كني خدايا تمام عشق و اميد من اون و باباشه. پناه بر تو