رادين رادين ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

نی نی آزی و بابا منصور

داستان برای تو عزیزم

 نام خدا یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود   در روستای آباد و خوش آب و هوایی،مرد جوانی زندگی می کرد که کارش چوپانی بود. او هر روز صبح زود گوسفندان ِ مردم ده را جمع می کرد و برای چرا به دشت و صحرامی برد. هرجا که علفزاری پر از سبزه های تازه و چشمه ی آبی  پیدا می کرد ، گله رامی چراند. او یک سگ زرنگ و باهوش داشت که همراه گله راه می رفت و مواظب گوسفندها بود. در یک روز بهاری چوپان و سگ و گله اش به  چشمه ی آب زلالی رسیدند. گوسفندها آب خوردند و چوپان همانجا زیر درختی نشست و کوله پشتی اش را به درخت آویزان کرد، چوبدستیش را روی زمین گذاشت وشروع کرد به نی زدن برای گوسفندان. سگ هم نزدیک گله دراز کشید ...
5 دی 1390

عزیزم این ماه هم نیومدی

عزیز دلم نفسم نمی دونی چقدر دوستت دارم مامان            دلم برات تنگ شده روزهام داره می گذره ولی تو باز نیومدی جون دلم خیلی دوستت دارم و دلتنگتم نفسام بیا مامانی رو اینقدر اذیت نکن هفته ی دیگه می خواییم با بابایی بریم قشم برات بقیه ی سیسمونی رو بگیرم. که به امید خدا وقتی شما تشریف اووردی تو دلم دیگه از جام تکون نخورم.     تازه عزیزم برای جشن سیسمونیتم همه چیتو آماده کردم از گیفت گرفته تا کارت دعوت، کارت خوشامدگویی، کیک جشن سيسمونيت (البته طرح مورد نظر)، کیک پوشکی و ... همه رو از ذوقم از الان برات آماده کردم، می بینی چقدر برای ا...
29 آذر 1390

خود کرده را تدبر نیست

خود کرده را تدبر نیست   يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود. يک روستايي يک خر و يک گاو داشت که آنها را با هم در طويله مي بست خر را براي  سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن کوبي هم گاو را به چرخ خرمن کوبي مي بست و به کار وا مي داشت.يک روز که گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد هي با خود حرف غرولند مي کرد. خر پرسيد: « چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟» گاو گفت: « هيچي، شما خرها به درد دل ماها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت تريم.» خر گفت: « اين حرفها کدام است. تو بار مي بري ما هم بار مي بريم بهتر و بدتر ندارد &nbs...
28 آذر 1390

شير و آدميزاد

شير و آدميزاد   يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود. يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را تماشا مي کرد که ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يک آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.» شير با خود فکر کرد که لابد آدميزاد يک حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست که خودش زورش به هر کسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد: « آدميزاد که ترس ندارد.» گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده ايد، آدميزاد خيلي وحشتناک...
27 آذر 1390