داستان برای تو عزیزم
نام خدا یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود در روستای آباد و خوش آب و هوایی،مرد جوانی زندگی می کرد که کارش چوپانی بود. او هر روز صبح زود گوسفندان ِ مردم ده را جمع می کرد و برای چرا به دشت و صحرامی برد. هرجا که علفزاری پر از سبزه های تازه و چشمه ی آبی پیدا می کرد ، گله رامی چراند. او یک سگ زرنگ و باهوش داشت که همراه گله راه می رفت و مواظب گوسفندها بود. در یک روز بهاری چوپان و سگ و گله اش به چشمه ی آب زلالی رسیدند. گوسفندها آب خوردند و چوپان همانجا زیر درختی نشست و کوله پشتی اش را به درخت آویزان کرد، چوبدستیش را روی زمین گذاشت وشروع کرد به نی زدن برای گوسفندان. سگ هم نزدیک گله دراز کشید ...